دانلود رمان ثانیه های نفس گیر با فرمت apk, epub, jar, pdf
.
گاهی اوقات برای راضی نگه داشتن دیگران مجبور به کاری می شی که تو به انجام اون کار هیچ میل باطنی نداری اما خب باید اون کار رو انجام بدی…مثل دوست داشتن اجباری…عشق یک طرفه خیلی بد? و هیچ سرانجامی نداره حالا برای اینکه به اون طرف ثابت کنی که راه ما از هم جداست خیلی کارها رو می کنی اما بعضی ها نمیذارن به هدفت برسی ولی یه روز می رسه که تو دیگه برزگتر تر از قبل شدی و جسورتر تا با اون هدفی که بهت تحمیل کردن،مبارزه کنی و به هدف اصلی خودت برسی…
.
خیلی سخته جنگیدن با کسانی که در برابرشون هیچ قدرتی نداری اما بالاخره باید تلاس کنی…حالا من از شما می خوام همراه من باشید ،تا بفهمیم دختر قصه ی ما چه جوری می خواد به هدفش برسه…اصلاً به هدفش می رسه یا نه؟!
بنام حضرت دوست صدای آژیر آمبولانس در کوچه تنگ وچراغانی خانه ی آقای حقی پیچید،مجلسی که تا چند ساعت قبل به جشن و سرور مشغول بودند حالا به عزاداری تبدیل شده بود،مهمان ها از تعجب در گوش همدیگر چیزهای نامعلومی می گفتند…هر کسی اتفاق امشب را نوع خاصی تعریف می کرد و کار به درست بودن حرف هایشان نداشتند.صدای شیون های ثریا هر لحظه بلندتر از قبل می شد،دخترانش به همراه خواهرش سعی داشتن او را آرام کنند تا بیشتر از این آبروریزی نشود و رسوای به بار نیاید.
مهمان ها تا حدودی خانه را ترک کرده بودند.آقای حقی با عصبانیت جلوی در نیمه باز اتاق راه می رفت،حاج محسن سعی داشت او را آرام کند اما آقای حقی با خشم و غضب نگاهی به برادرش انداخت…این بدان معنا بود که یعنی سکوت کن و حرفی نزن…حاج محسن هم سری از روی تأسف تکان داد و گوشه ای نشست. با راهنمایی یونس پرستارها همراه با برانکارد وارد خانه شدند.یونس با گفتن:یاالله . پرستارها را به سمت اتاق نسترن راهنمایی کرد،در اتاق کامل باز شد…جسم نیمه جان نسترن در لباس عروسی بر روی زمین افتاده بود،دستانش هر دو غرق خون بودند.
آن دو مرد برانکارد را روی زمین گذاشتند و به طرف نسترن رفتند.